داستان ضرب المثل خدا بخیل سوم را خواهد کشت. اگر کسی در زندگی بخیل باشد و خوبی هایش به دیگران نرسد، این ضرب المثل حکایت حال او را خواهد داشت. روزگاری سه دوست و سه رفیق که یکی از دیگری بخیل تر بود، طرفدار و همسفر شدند. آنها قصد رفتن داشتند که در بیابان کیسه ای طلا پیدا کردند. سکه ها را انداختند و همه را شمردند، اما هر چه کردند نتوانستند تقسیم کنند. در میان آنها این بود که وارد زندگی یکدیگر شدند و شروع به دعوا و دعوا کردند. دعوا داغ شد که ناگهان گروهی از سواران اطراف پیدا شدند، سه دوست دست از جنگ برداشتند و منتظر ماندند، وقتی گروه سوارکاران به آنجا رسیدند، یکی از آنها پرسید: چرا مردی؟ آیا صحرا جای جنگ است؟» اولی پرسید: «تو کیستی و چرا می پرسی؟» بزور سواران گفت: «من شاهزاده این شهر هستم. باید بگی چی شده؟» می تونیم بین خودمون تقسیم کنیم. امیرزاده گفت: «چیزی نیست، بذار هر چی پیدا کردی تقسیم کنم. قول می دهم هر سه شما از کار من راضی باشید.»سومی گفت: این درد ما نیست! هیچکدام از این سه نفر چیزی نمی خواهند که به دیگری برسند، به همین دلیل به این نتیجه رسیدیم!امیرزاده فکر کرد و گفت: این هم راه حلی دارد.هر کدام باید به من بگویید چقدر بخیل هستید تا کیسه طلا را به شما بدهم. اولی پرسید: یعنی چه؟ – یعنی هر که بخیل تر باشد این کیسه طلا به او می رسد. سه خسیس این را نفهمیدند. با صدای بلند شروع کردند به تبریک گفتن زودتر. امیرزاده آنها را ساکت کرد و گفت: آرام باشید! می گویم کی حرف می زند.» سپس رو به خسیس اول کرد و گفت: «بگو چقدر بخیل هستی؟» اولی گفت: «آقا. امیرزاده من آنقدر بخیل هستم که حاضر نیستم حتی یک دینار به پسرم بدهم و در این صورت آنقدر بخیل هستم.» می خواهم بگویم مال و مال خودم برای من حرام است. من دوست ندارم چیزی به دیگران بدهم.» دومی گفت: این چیزی نیست!من آنقدر بخیل هستم که اگر یکی به دیگری چیزی بدهد، چشم و دلم می سوزد و حالم بد می شود!امیرزاده گفت: خب تو سومی؟- هیچکس به اندازه خسیس نیست. من هستم!چون اگر کسی چیزی به من بدهد جگرم آتش می گیرد و می خواهم از غصه بمیرم!امیرزاده با شنیدن این سخنان به یارانش دستور داد که بخیل سوم را بکشند، بخیل دوم را از آن سرزمین بیرون کنند و بخیل را ببرند. پول خسیس اول و کالا را گرفت و بین یارانش تقسیم کرد.در حالی که با خود می گفت: خدا بخیل سوم را بکشد .ضرب المثل بخیل سومی را خدا بکشد
داستان ضرب المثل خدا بخیل سوم را خواهد کشت. اگر کسی در زندگی بخیل باشد و خوبی هایش به دیگران نرسد، این ضرب المثل حکایت حال او را خواهد داشت. روزگاری سه دوست و سه رفیق که یکی از دیگری بخیل تر بود، طرفدار و همسفر شدند. آنها قصد رفتن داشتند که در بیابان کیسه ای طلا پیدا کردند. سکه ها را انداختند و همه را شمردند، اما هر چه کردند نتوانستند تقسیم کنند. در میان آنها این بود که وارد زندگی یکدیگر شدند و شروع به دعوا و دعوا کردند. دعوا داغ شد که ناگهان گروهی از سواران اطراف پیدا شدند، سه دوست دست از جنگ برداشتند و منتظر ماندند، وقتی گروه سوارکاران به آنجا رسیدند، یکی از آنها پرسید: چرا مردی؟ آیا صحرا جای جنگ است؟» اولی پرسید: «تو کیستی و چرا می پرسی؟» بزور سواران گفت: «من شاهزاده این شهر هستم. باید بگی چی شده؟» می تونیم بین خودمون تقسیم کنیم. امیرزاده گفت: «چیزی نیست، بذار هر چی پیدا کردی تقسیم کنم. قول می دهم هر سه شما از کار من راضی باشید.»سومی گفت: این درد ما نیست! هیچکدام از این سه نفر چیزی نمی خواهند که به دیگری برسند، به همین دلیل به این نتیجه رسیدیم!امیرزاده فکر کرد و گفت: این هم راه حلی دارد.هر کدام باید به من بگویید چقدر بخیل هستید تا کیسه طلا را به شما بدهم. اولی پرسید: یعنی چه؟ – یعنی هر که بخیل تر باشد این کیسه طلا به او می رسد. سه خسیس این را نفهمیدند. با صدای بلند شروع کردند به تبریک گفتن زودتر. امیرزاده آنها را ساکت کرد و گفت: آرام باشید! می گویم کی حرف می زند.» سپس رو به خسیس اول کرد و گفت: «بگو چقدر بخیل هستی؟» اولی گفت: «آقا. امیرزاده من آنقدر بخیل هستم که حاضر نیستم حتی یک دینار به پسرم بدهم و در این صورت آنقدر بخیل هستم.» می خواهم بگویم مال و مال خودم برای من حرام است. من دوست ندارم چیزی به دیگران بدهم.» دومی گفت: این چیزی نیست!من آنقدر بخیل هستم که اگر یکی به دیگری چیزی بدهد، چشم و دلم می سوزد و حالم بد می شود!امیرزاده گفت: خب تو سومی؟- هیچکس به اندازه خسیس نیست. من هستم!چون اگر کسی چیزی به من بدهد جگرم آتش می گیرد و می خواهم از غصه بمیرم!امیرزاده با شنیدن این سخنان به یارانش دستور داد که بخیل سوم را بکشند، بخیل دوم را از آن سرزمین بیرون کنند و بخیل را ببرند. پول خسیس اول و کالا را گرفت و بین یارانش تقسیم کرد.در حالی که با خود می گفت: خدا بخیل سوم را بکشد .
