ضرب المثل راه بزن، راه خدا هم ببین!

ضرب المثل فارسی, ضرب المثل با معنی داستان ضرب المثل در راه خدا قدم بردار میمردی شغلش همیشه دزدی و راهزنی بود، از این راه کسب درآمد و خرج می کرد تا اینکه یک شب با خود فکر کرد و در دل توبه کرد. وی با ابراز تأسف از این عمل گفت: مرگ حق است، بالاخره همه باید بمیرند و کار را باید به آخرت برد. چون روز روشن شد خدمت شیخی که مردی پارسا بود رفت و احوال خود را به او گفت. شیخ با اندرز و موعظه او را از راهزنى توبه كرد و مدتى را به فضیلت و عفت گذراند و چون كسب و پیشه نداشت و هنر نمى دانست، مضطرب شد و خانواده اش بی برگ ماندند و آنها را به حال خود رها كردند. در رحم سه روز بدون اینکه چیزی بخورد، خانواده اش ضعیف شدند. گفتند: اى مرده، مرد بودن بر ما حلال شده است. پس آن مرد نزد شیخ رفت و احوال خود و فرزندان را شرح داد. شیخ گفت: تو به سوی خدا برگشتی، اگر عزم دیگری داری، مثلی از من بشنو که راه خدا را برو و راه خدا را ببینی. آن مرد چون این را از شیخ شنید، به خانه رفت و به خانواده خود گفت: «غمگین نباشید، امشب می روم سر کار.بچه هایش خوشحال شدند و آن شب صمیمانه دعا کرد که خدایا تو می دانی که من هیچ شغل و حرفه ای ندارم.چون روز روشن شد مرد برخاست و به میان ایارها رفت و گفت: دزدها خوشحال شدند و چون آن مرد شجاع و نیرومند بود به او احترام گذاشتند و لباس عیار را پوشید. اصحاب گفتند: قدم این مرد مبارک باد. آن مرد را جلو بردند و چون شب گذشت دور قافله را محاصره کردند، دعوا شد و عده زیادی را کشتند و عده زیادی را دستگیر کردند. سردار قیفالباشی را با چند تاجر دیگر در دستبند نگه داشتند و اجناس را جمع آوری کردند و آن افراد را با دستبند به مهتر عیاران آوردند. مهتر جوانی را که شیخ نصیحت کرده بود صدا کرد و گفت: ای جوان، پدرت فرمانده ما بود و گفت کسانی که اموالشان را دزدیده ایم زنده نمانند که باعث فساد هزار نفر می شود. مرد جوان گفت: پشیمان شدم که بی رحم و ظالم نبودم. سردار گفت: اگر سهمی از این ثروت می خواهی، این را به تو گفتم. او ده نفر را به کناری برد. . گلوی یکی را برید و در چاه انداخت.آن جوان عاشق طیب شد و نصایح شیخ را در آنجا به یاد آورد.پس عیار یکی دیگر را آورد تا او را بکشد و به آن جوان گفت: آن دیگری را هم بکش. او تجارت را ترویج کرد و برای کشتن بازرگانان شمشیر کشید. جوان زیبا جلو رفت و تیغی به پشت آن ناز گذاشت و او را دو نیم کرد و جوان زیبا دست آن 9 نفر را که هنوز زنده بودند باز کرد و به خاطر خدا آنها را رها کرد و گفت: پیر من. گفت: در راه خدا قدم بردارید. ببین من اگر با این راهزن ها کار کنم جزو آنها نیستم. من تو را به خدا آزاد کردم و از خدا آن را می خواهم.بازرگان گفت: تو به عشق خدا نیکی کردی و نه نفر را نجات دادی، هرگز نباید حق تو را فراموش کنیم و بدانی که نام من خواجه فلانی است، من خانه ای دارم در من و بصره در چنین محله ای خانه ای داریم و من اعلی و دارای مال و نعمت بسیار هستم.» فعلاً بدانید که در این کاروان یک الاغ سیاه مصری است که مال من است که بسیار چرم و تیز است و زین آن چنان رنگ و دارای چنین نشانی است، هزار دینار طلای سرخ و جواهرات گرانبها که ارزش چندین برابر تمام اجناس این کاروان روی نقشه، سفید است که بین پاهای آن الاغ جاسازی شده است، اگر شما را از چنین ثروتی منع نکردند، سعی کنید آن الاغ را بگیرید که برای شما کافی است. و فرزندان شما برای مدت طولانیپس به سوی دروازه بی راه رفتند. آن جوان با شمشیر کشیده به سرکرده سارقین نزدیک شد و شمشیر را روی زمین گذاشت و اظهار پشیمانی کرد! امیر عیاران گفت: راحت باشد، حالا از این ثروت ها به تو می دهیم. وقتی ملک را تقسیم کردند، صبح شده بود. آن جوان گوش گنده را دید که در بیابان چرا می کرد. گفت: ای امیر آن گوش دراز را به من بده تا برای پسرم یادگاری ببرم. گفت: خیلی خوب برو پیداش کن و سوارش کن، جوان وضو گرفت، نماز صبح خواند، شکر خدا را به جای آورد، الاغ را گرفت و به خانه رفت. خانواده اش همه خوشحال بودند، مرد جوان الاغ را داخل خانه گذاشت و آن را شکست. در آن نقشه دید که قیمت طلا و جواهرات چقدر است و وقتی قیمت جواهرات و طلای سرخ را دید کل شد، با خود گفت: این مال و طلا بر من حلال نمی شود، باید این را بگیرم. به او به تاجر بصره اعتماد کن، و هر چه او به من بدهد و رضای خود را بدهد، برای من حلال است». پس چیزی تصرف نکرد و در پالان پنهان شد و بر الاغی سوار شد و به سوی بصره حرکت کرد. وقتی به بصره رسید نام و امضای تاجر را خواست و به او نزدیک شد. تاجر وقتی دید او را در آغوش گرفت و بوسید، او را به داخل خانه برد و هر دو از حال دیگری مطلع شدند.جوان گفت: سپرده تو را آورده ام! بازرگان گفت: به حرفی که زدم برنمی گردمپس تاجر چند روزی از او پذیرایی کرد و از آن طلا و جواهرات نگرفت و گفت: حلال است و برو و ببر. مرد جوان به خانه رفت و با خوشحالی به خانواده اش رسید. مردانگی حتی در دزدی لازم است. اگر دین ندارید، آزاده باشید. کاربرد این ضرب المثل برای نشان دادن اهمیت انصاف و جوانمردی است و برای تشویق انصاف و جوانمردی به کار می رود.
بیشتر بخوانید:  دوست آن باشد که به تو راست گوید، نه آن‌که دروغ تو را راست انگارد

مطلب پیشنهادی

ضرب المثل اگه بگه ماست سفیده، من میگم سیاهه

ضرب المثل اگر بگوید سفید است می گویم سیاه است دامنه کلمات و ضرب المثل …