ضرب المثل داستان خدا از سلطان محمود بزرگتر است کاربرد ضرب المثل: این ضرب المثل برای دلداری کسی که در یک مشکل سخت و دشوار گیر کرده است استفاده می شود. و پیام ایشان امید به فردا و آینده و ناامید نشدن از مشکلات و موانع و اینکه همیشه باید منتظر خدا بود و قدرت خداوند از همه قدرتها بالاتر است. چشمش به زن نجار افتاد. عاشق زنی شد و بیقرار از وزیرش چاره خواست. وزیر که بسیار باهوش بود گفت: اگر پادشاه این راز را فاش کند یا بخواهد النجار را بکشد، خیلی بد است. خوب است از نجار شکایت کنیم و به او بگوییم که باید در یک روز و یک شب برای ما بار چوب کند. سلطان محمود هوشمندی وزیر را ستود و او را به این کار گماشت. وزیر به خانه نجار رفت و دستور سلطان را به او گفت و گفت: باید بار هیزمی بریده و فردا تحویل بدهی.نجار بیچاره که از همه چیز بی خبر بود و نمی دانست سلطان محمود می خواهد با این بهانه او را به دنبال نخود سیاه بفرستد، از ترس می خواست قالب را خالی کند.او با ترس وارد شد و موضوع را به همسرش گفت و برای حل این مشکل از فکر کمک خواست. زن وصال بسیار عاقل، هوشیار، پاکدامن و پاکدامن بود، به اصل ماجرا پی برد و به شوهرش گفت: چرا گم شدی؟ نترس خدا از سلطان محمود بزرگتره. اما مرد از ترس آرام نمی گرفت. تا اینکه صبح رسید و نجار فقط یک مشت چوب تراشیده بود. با همسرش خداحافظی کرد و گفت: حالا نوکران پادشاه می آیند و مرا می برند و به دار می آویزند زن دوباره گفت: نترس، خدا از سلطان محمود بزرگتر است. آنها در این گفت وگو بودند که دیدند در را می زند. رنگ از چهره نجار پرید و از ترس روح نزدیک بود پرواز کند. به همسرش گفت: نمی توانم، تو برو جوابشان را بده. زن در را باز کرد و غلامان سلطان را دید. زن بیچاره فکر کرد که جو یا شوهرش برای حمل بار آمده اند. پرسید: با کی کار می کنی؟ گفتند: می خواهیم شوهرت را ببریم تا برای سلطان محمود مرده تابوت درست کنیم. زن با خوشحالی برگشت و به شوهرش گفت که سلطان محمود مرده است. نگفتم نترس خدا از شیطان محمود بزرگتره.ضرب المثل خدا از سلطان محمود بزرگتر است
ضرب المثل داستان خدا از سلطان محمود بزرگتر است کاربرد ضرب المثل: این ضرب المثل برای دلداری کسی که در یک مشکل سخت و دشوار گیر کرده است استفاده می شود. و پیام ایشان امید به فردا و آینده و ناامید نشدن از مشکلات و موانع و اینکه همیشه باید منتظر خدا بود و قدرت خداوند از همه قدرتها بالاتر است. چشمش به زن نجار افتاد. عاشق زنی شد و بیقرار از وزیرش چاره خواست. وزیر که بسیار باهوش بود گفت: اگر پادشاه این راز را فاش کند یا بخواهد النجار را بکشد، خیلی بد است. خوب است از نجار شکایت کنیم و به او بگوییم که باید در یک روز و یک شب برای ما بار چوب کند. سلطان محمود هوشمندی وزیر را ستود و او را به این کار گماشت. وزیر به خانه نجار رفت و دستور سلطان را به او گفت و گفت: باید بار هیزمی بریده و فردا تحویل بدهی.نجار بیچاره که از همه چیز بی خبر بود و نمی دانست سلطان محمود می خواهد با این بهانه او را به دنبال نخود سیاه بفرستد، از ترس می خواست قالب را خالی کند.او با ترس وارد شد و موضوع را به همسرش گفت و برای حل این مشکل از فکر کمک خواست. زن وصال بسیار عاقل، هوشیار، پاکدامن و پاکدامن بود، به اصل ماجرا پی برد و به شوهرش گفت: چرا گم شدی؟ نترس خدا از سلطان محمود بزرگتره. اما مرد از ترس آرام نمی گرفت. تا اینکه صبح رسید و نجار فقط یک مشت چوب تراشیده بود. با همسرش خداحافظی کرد و گفت: حالا نوکران پادشاه می آیند و مرا می برند و به دار می آویزند زن دوباره گفت: نترس، خدا از سلطان محمود بزرگتر است. آنها در این گفت وگو بودند که دیدند در را می زند. رنگ از چهره نجار پرید و از ترس روح نزدیک بود پرواز کند. به همسرش گفت: نمی توانم، تو برو جوابشان را بده. زن در را باز کرد و غلامان سلطان را دید. زن بیچاره فکر کرد که جو یا شوهرش برای حمل بار آمده اند. پرسید: با کی کار می کنی؟ گفتند: می خواهیم شوهرت را ببریم تا برای سلطان محمود مرده تابوت درست کنیم. زن با خوشحالی برگشت و به شوهرش گفت که سلطان محمود مرده است. نگفتم نترس خدا از شیطان محمود بزرگتره.
